بار گرانی بر زمین مانده است




در بی پول ترین و سخت ترین ماه های جوانیم، حسی دارم چونان غنی ترین آدمی که در روی این کره ی خاکی زیست می کند. نمی دانم شاید بعد از آن روزی که روی آب شور اقیانوس در سرما غلط خوردم- سرم را به سمت آسمان بلند کردم و دیدم که چقدر کوچکم. زیر لب فروغ وار می خواندم : روح من چون بادبان قایقی، در افق ها دور و پنهان می شود. شوری آب لب هایم را می بوسید و  موج ها بستر ماوا گرفتنم می شد، شاید از همان روز که فکر کردم دیگر هر کاری را می توانم در زندگی انجام دهم، آن لبخند گنده روی لب هایم جا خوش کرده است.
ای آدم های کوچک!‌ای من کوچک! ای شیرین من  وارم در داستان! چگونه به سادگی در این زمین زیبا و سبز، و ،از زخمی کوچک روی دست سرطانی استخوان سوز می گیرید و بعد تمام می شوید؟ دوباره فروغ از ظهیر الدوله و گورش بلند می شود و فریاد می زند: آه شاید عاشقانم نیمه شب ، گل به روی گور غمناکم نهند!
 پارسال در همین ماه در دفترم نوشته بودم  که  شب است. ترس هایم را از فاصله بغل می کردم، تکرار می کردم:  کی خوب می شوم؟ باید حرف هایی را بزنم. حرفهایم مانده اند، هنوز خوب نشده ام. یک روز گوشی را برمیدارم و تمام حرف هایم را تمام می کنم. جرعه ی آب سر نکشیده شده را - وسط زمانی که در حال خوب شدن بودم- ریخته شده بر روی زمین دیدم.  دوباره خط خطی می کردم دفترم را : درد را باید به هنر تبدیل کرد. زخم را به خلاقیت. چونان خنجری تو را از خود بیرون می کشم. شاید زنده بمانم، شاید هم بمیرم. اما دیگر نمی توانم تو را در خود ادامه دهم. نمی توانم.

حالا اما می نویسم، در اکتبر ۲۰۱۹: ای اقیانوس آبی ! ای که به من زل زده ای! تو همه ی آن صحرای خشک را آباد کردی!  ببین! شاخه های جوانیم، جوانه زده است.

 امروز روی لبم یک لبخند گنده نقش بسته است، آغوشم را برای بغل کردن دیگران باز کرده ام. هیچ چیز ندارم، جز امید. و تخبرنا عيناك على الرحيل!


مارک آن ته کتابخانه می نشیند. موهایش بور بور است و یک لپ تاب اچ پی قرمز را همیشه با خودش می کشاند این ور آن ور. عینک مشکی ته استکانی می زند و هر دو دیقه یک بار آب دماغش را می کشاند بالا. دور مچش را از این دستبند های رنگارنگ- هدیه ی گروه های داوطلبانه ی دانشگاه  انداخته است و بهش می خورد که سال اول دوم لیسانس باشد. راستش من اصلا مارک را نمی شناسم، اصلا نمی دانم اسم مارک چیست. مارک را خودم گذاشته ام رویش چون فکر می کرده ام بهش می آید، شاید به خاطر بالا کشیدن دو دقیقه یک بار آب دماغش!  نمی دانم چرا حس می کنم اسم دیگری به مارک نمی خورد. اسم مارک را بگذارم ویلیام مثلا؟ فکر نمی کنم! ویلیام به شاه های توی قصه ها می آید، به پسر محبوب های دانشگاه، به آن ها که قد بلندن و باشگاه برو، توی راهرو راه می روند و بلوند های کوچک هجده ساله را با  یک Hey there!  شهید می کنند.

خلاصه که به مارک که آن ته می نشیند و عینک ته استکانی می زند و دو دیقه یک بار خمیازه می کشد و دست می کشد به ته ریش های نداشته اش نمی آید. گفتم دو دیقه یک بار آب دماغش را هم می کشد بالا دیگر؟ آره گفتم.

حالا من چرا از مارک می نویسم؟ راستش وقتی سرم را کرده بودم در کتابی با عنوان ؛ جرایم شدید- دیدم که مارک بعد از کشیدن آب دماغش برای صدمین بار  زل زده است به میز روبه رویی، یواشکی، به دختر چاق تل صورتی به سر. دختر کپلک تل صورتی به سر هم دو ثانیه یک بار گونه هایش صورتی می شود و به لبخند مکش ممیر تحویل مارک دماغو می دهد. ساعت نه صبح روز جمعه، در کتابخانه ی دانشگاه شهر ساحلی این جزیره، یک داستان عاشقانه میان مارک هپل و دختر تل صورتی برپاست و فقط من شاهد آن هستم. درست است که از این به بعد دوباره به کتابخانه ی ارشدها برمیگردم، و درست است که در تعجبم از دخترک صورتی که چه طور مارک عزیز دلش را برده است، اما این گوشه ی کتابخانه ی آبی را سر صبحی برایم پر از شور زندگی کرده اند. راستی، گفتم مارک آب دماغش را هر دو دیقه یک بار بالا می کشید دیگر؟ آره صد بار گفتم!


هر چقدر هم که نوشتن تراپی من باشد، درمان سختی ها ، یا ابزاری برای بیان حرف هایی که بلد نیستم به آوا تبدیلشان کنم، یا حتی آدم ها را باهاشان توصیف- بعضی وقت ها دلم می خواهد که من هم بخوانم، که نوشته شوم. نمی دانم شاید هم می خواهم فقط از نوشته های آدم های دیگر لذت برم.
چرا؟ شاید به قول روانکاوان اگزیستانسیالیست، ترس از عدم دارم. شاید هم می خواهم یک بار بایستم جای همه ی موضوعات و آدم هایی که روزی نوشتمشان، از آن ور شیشه نگاهشان کنم، که بدانم در ذهن آن ها من هم می گذرم؟ و اگر آری، چگونه؟ از راه های سبز خوشحال و خندان می گذرم یا ترسانم و گیر کرده در تاریکی؟ کفشانم پیششان جا مانده است یا سپرده شده ام به آن بخش از ذهن که خودشان هم به یاد نمی آورند؟ چوبی شده ام در آتش که می سوزد و دودش در چشم می رود؟ یا ستاره ای شده ام که در آسمان می درخشد؟
هر چه که شده ام مهم نیست. فقط می خواهم بدانم چه شده ام، حتی اگر ناپدید!


حقوق که خواندم، فهمیدم که سخت میشود اعتماد کرد. فهمیدم که دنیا آنقدر گل و بلبل نیست، فهمیدم که دختری خجالتی و حرف گوش کن بودن که مردم را باید از خودش همیشه راضی  نگه دارد، جواب نمی دهد. حقوق که خواندم فهمیدم که هر حرفی را نباید هر جایی را زد، خیلی حرف ها را اصلا نباید زد، باید نشان نداد و سر در یقه ی خودت فرو برد. فهمیدم قبل از توافق باید بخوانم و بپرسم و بپرسم و خجالت نکشم، چرا که دنیا با تو شوخی ندارد. فهمیدم  آدم ها ترسناک تر از جن و پری توی قصه ها هستند! فهمیدم حتی عشق هم شوخی نیست. عشق هم یک توافق است که باید قبل از ورود به آن همه چیز را پیش بینی کرد.فهمیدم حتی دیوانه وار دوست داشتن هم باید و نباید دارد.

اما، حقوق که خواندم فهمیدم که دنیا چقدر بزرگ تر است و انسان چقدر توانا تر. فهمیدم که می توانی به مردم کمک کنی، می توانی صدای کسانی باشی که نمی توانند به خودشان کمک کنند. می توانی مثل سپری بایستی در برابر ترکش های ناعدالتی. می توانی چادر و مامنی باشی برای آوارگان در خیابان، برای دست های کوچولوی خاکستری که خالی و تنهایند و اگر کسی نوایی در حنجره اش نداشت ،به جایش فریاد زنی. 

شبیه یک جاده ی دو طرفه!


راستش شب عزیز، این دنیا به ما یک جواب گنده بدهکار است، اصلا به ما هم نه ، به من. راستش من همیشه فکر می کرده ام زیادی درک کردن آدم ها برایم سنگین است. پایم را گذاشتن در هر کفشی. تصور من بودن در کالبد آدمی که روبه رویم ایستاده بود.

مامان می گفت من حساس هستم. من فکر می کردم مامان راست می گوید. اما بعد فهمیدم نه بابا تازه خیلی هم پوست کلفت هستم! راستش هنوز موقع راه رفتن جلوی پایم را نگاه می کنم که مورچه ای را لگد نکنم. اما یک روز از سمت وست ساید که با دوچرخه می آمدم ایستادم کنار و نعشه ی پرنده ای را پیچیدم میان دستمال جیبیم . آن وقت جایی  همان طرف ها چالش کردم، بعد رفتم و در اتاقم از ن ربوده شده ی ایزدی مقاله نوشتم.  راستش من در دبیرستان سر صف یاسین را از حفظ می خواندم، هنوز هم می خواهم که یک بار قرآن را تا آخر با ترجمه بخوانم، اما چقدر خودم را کشتم که آرشه ی ساز را درست بگیرم در دستم. دوستانم ناخن هایشان را می کاشتند تا دل معشوق هایشان را ببرند، من از ته می گرفتم تا زیر آرشه جا شوند. داشتم می گفتم. شب عزیز! تو یک جواب گنده به من بدهکاری. مثلا چرا وقتی دلم برای بچه های کوچولو در اتوبوس غش می رود باید با عشق بخواهم که در دادگاه دور دست پرونده هایم را بالا و پایین کنم؟ چرا می خواهم مطلقا و بی هیچ اما و اگری ایمان داشته باشم به چیزی و چرا هیچ چیزی راضیم نمی کند؟  و چرا  می خواهم استقلال مدال افتخار روی سینه ام باشد و هم زمان عذاب وجدان می گیرم که کنار مادر بزرگم زندگی نمی کنم؟ چرا نمی بینمش؟ شب عزیز، بابا ما را بیچاره کردی! ما خیلی سر درگم هستیم. می دانید من به آموزش یکسان، به جامعه ی یکسان باور دارم به آرمان ها و آرمان شهر. اما به آزادی هم و به شکوفا شدن استعداد در ثروت.  من حسودم، به همه ی آدم های کتابخوان، و به همه ی آدم هایی که حتی سواد خواندن و نوشتن کلمه ای را حتی ندارند. راستش من ، من مهاجر، از همه ی این دسته بندی ها بیرون افتاده ام. نه که مهاجرت این کار را کرده باشد نه!از همان زمان بودن، از همان زمانی که در جمع های دانشگاهی، نمی دانستم باید بروم یا بایستم.  شب عزیز. چرا باید در میانه ی دهه ی نود، روی عدد پنج به دنیا می آمدم؟ چرا نه می شود ایستاد و نه می شود رفت؟ چرا نه جواب می گیرم و نه ول می کنم؟ کسی هم ما را درک کرد؟ مای گیر کرده روی عدد پنج- نه صفر و نه دهی ها را؟ شب عزیز! کی صبح می شوی پس؟ ما که این همه یک عمر درک کردیم، کسی هم ما را درک می کند؟



ر یمنی است. سی و هفت ساله است و ازدواج نکرده . فوق دکتری می خواند و خانواده اش را در مصر تامین می کند، پدر وبرادر هایش را. آن ها تازه از یمن فرار کرده اند، از جنگ، ر فقط به فکر تامین مالی خانواده اش است. ر هیچ سفری نمی رود، اگر هم می رود، می رود مصاحبه ی کاری، ویزایش دارد تمام میشود و استرس برگشتن دارد.
ر را پدرش می خواسته است در ۱۳ سالگی شوهر بدهد، نگی ر در پس سنت های قبلیه ای قربانی شده است و من تعجبی نمی کنم که چرا در سی و هفت سالگی میلی به تشکیل خانواده هم ندارد. من ر را خیلی دوست دارم. این که در این سن چونان دختران هجده ساله لپ هایش برق می افتد، این که روحش چقدر جوان است حتی اگر پاهایش دارد برای بالا رفتن سنش واریس می گیرد. چرا از ر می نویسم؟ چون ر امروز حالش خیلی خوب نبود، ر امروز خستگی های مرد سالانه ی جامعه ی یمنی را ریخت میان چای ایرانی سر سفره، و ما هر چه با شکر خواستیم آن را بهم بزنیم هم نتوانستیم که بنوشیمش.
پست آخر ه.ر را امروز در اینیستاگرام دیدم. نوشته بود که با توریست ها مورد آزار کلامی و جنسی از سوی مردان بازار قرار گرفته اند. اما هنوز امیدوار است به تغییر. به شدن.
دیروز داشتم به مامان از برنامه ی سال بعد می گفتم. بعد مامان پرسید امن است؟ گفتم امن است مامان. اما راستش نگفتم که خیلی امن است. نگفتم از تهران صد برابر امن تر است. نگفتم که اینجا آدم ساعت دوازده شب در خیابان هم راه رود، مردی سرش را بالا نمی آورد که ببیند که هستی. نگفتم که در بام تهران ماشین های مدل بالا چگونه برای دختران در ایستگاه اتوبوس بوق می زنند و نگفتم که حالم از بلوار سرپایینی محله ی س.آ بهم می خورد چه وقتی با چادر و چه وقتی با شال راه می روی و نگاه های هیز باعث می شود که بخواهی بالا بیاوری. اما من اشتباه کردم. گفتنی ها را باید گفت. حق را باید گرفت، و بعضی وقت ها باید با صدایت گوش دیگران را کر کرد. راستش من وقتی ؛ ر؛ را می بینم، راستش من وقتی هم کلاسی سیزده ساله ام را به یاد می آورم، راستش من وقتی یاد آن دختر تنهای در ایستگاه اتوبوس می افتم، نمی توانم لال شوم. نمی توانم نقش یک زن منفعل را بازی کنم. راستش آمده ام بگویم که از این به بعد قرار است فریاد زنم، خشمگین شوم، چرا که من ر را دوست دارم، ف را دوست دارم،  خودم را دوست دارم! چرا که من عاشق دختر به دنیا نیامده ام هستم.


می شود دروغ گفت. یا مثلا نگفت. اصلا چیزی نگفت:هیس! پیراهن را پاره کرد و خون شره شده از وسط سینه، ریخته شده تا کف چوبی خانه را به چشم دید. گرمایش را که زیر پاهایت رفت. ترس که در جانت ریشه کرد.  . راستش من نمی خواستم آسیبت زنم. یعنی می خواستم، تنها اگر خودت آن را می خواستی. آه. راستش، هوا سرد است، و یک ساعت پیش صدایت را در خواب شنیدم. شایدم هم صدای خودم بود. صدای گریه برای گور همه ی رابطه هایی که رفتن از ما گرفته است. حالا بگو چشم هایت را که می بندی چهره ی مرا به یاد می آوری؟ اسمم را که می شنوی چیزی ته دلت خالی می شود؟
من آتش را دیده بودم، اما بال هایم آنقدر بالا نمی رفت. راستش، من نمی خواستم آن من، در کارزار آتش گرفتن ها باشم. آخ می نویسم. آخ چقدر عاشق نوشتن هستم. نوشتن آتش را شعله ور می کند. بعد من راه می روم و از دور برمی گردم و تماشا می کنم. ببخشید. نمی توانم خاموشش کنم. نمی توانم نجاتت دهم یعنی راستش می خواستم آن را خاموش کنم، تنها اگر خودت آن را می خواستی. تنها اگر خودت می خواستی که نجاتت دهم.کلماتم را می بوسم و می گذرامشان در جیبم. سهمم را گرفته ام.


هوا خیلی سرد است. نه فقط سرد است، طوفان هم هست. صبح غر زدم که امروز کارگاه محبوبم را کنسل کرده اند به خاطر اعلام وضعیت نارنجی. غر زدم که چه وضعش است اروپایی های گوگولی ناز نازی؟  اما راستش از ساعت سه به بعد حتی دیگر نمی شد در خیابان راه رفت. گویا ته مانده  های یک گردباد در آتلانتیک از سمت فرانسه شروع شده است و به انگلستان و ایرلند رسیده است. حالا که می نویسم با یک عالمه لباس کاموایی، یک کیسه آب گرم و دولایه پتو زیست می کنم.

از صبح غرهای دیگر هم داشتم. راستش من قبلا در نقش یک آدم آن تایم و دقیق خیلی فرو می رفتم. مثلا نون را مسخره می کردم که چه طور گوشی و موبایلش را این ور آنور جا می گذارد؟ کلیدش را گم می کند؟ این دو ماه که جزو شلوغ ترین ماه های عمرم بود، هم کلید گم کردم و هم سیم کارت، تهران همش بدو بدو بود و بودن در جوار خانواده هم که اصلا آدم نمی فهمد چه طور می گذرد! خلاصه که تابستانم انقدر شلوغ بود که تقویم و دفترچه یادداشتم هم به من خیانت کرد.

صبح ها هفت صبح از خواب پا می شوم و شب ها که می رسم خانه فقط می توانم روی تخت ولو شوم. خیلی هنر کنم غذایی بپزم. ای بابا زندگی!‌ هر چه که آدم می دود هم انگار باز تمام نمی شود. اتاقم یک خروار لباس و کتاب ریخته شده روی هم هست. من بودم دو روز پیش نوشته بودم که دلم می خواهد مادر باشم؟!

راستش من حتی حوصله ی پاسخ به مسینجر فیس بوک و جواب چه خبرها و خوبی ها را هم ندارم.شاید هم دارم، هنوز آن که باید را نه! برای همین جا خالی میدهم و می دوم. شب ها هم در دفترم می نویسم:

I am waiting for my peak, honey? When is it going to blow? Maybe before I go
When am I going to disappear? Life is boring, I am bored, and there is no morning. Love can not even save us. We are just lost, souls. Playing with the trash, struggling for nothing. Torturing each other and hopeful for another life? Isn't it enough
Is the world a real masterpiece? We are all statelessness, and the earth is not our land! I am waiting for my peak. Listen before I go.


راستش من خيلي دلم مي خواهد كسي مرا مامان بنامد. راستش بعضي وقت ها فكر مي كنم كه اصلا متولد شده ام تا مادر شوم. راستش من هميشه ي خدا دلم پول و دكتري نمي خواسته است اما هميشه خدا مي خواسته است كه كسي او را مامان بنامد. 

توي خيابان راه مي روم و زل مي زنم به اين موجودات طلايي لپ گلي.  به دست - پاها و ران هاي كپلشان نگاه مي كنم و همه ي فلسفه بافي هايم درباره ي گرمايش زمين و توليد دي اكسيد كربن و كمبود منابع طبيعي را از دست مي دهم. چگونه مي شود آن ها را دوست نداشت؟ مظهر پاكي بشر. اميد براي زيستن. قابل پيش بيني و محتاج.  انگيزه اي براي سر پا ماندن. پاك و پاك و پاك. همه مي گويند كه هر چه مي شويد مادر نشويد. اما من فكر مي كنم مادرها خيلي خوشبخت هستند. مادر ها تشنه ي آن احتياجند. خالي مي شوند تا پر كنند و اين به معناي قداستشان نيست. اما به معناي منحصر به فردي وجودشان، چرا اما، هست. خيلي زياد هم هست.


روانشناسان مي گويند كه آدم ها در فاصله ي جواني تا ميانسالگي دوستي ها را جايگزين خلاء هاي عاطفي بسياري مي كنند. در زندگي من آدم هاي زيادي آمده اند و رفته اند. از يك جايي به بعد من ياد گرفتم كه براي نگه داشتن رابطه ها واقعا بايد تلاش كرد. بايد مثل يك برنامه ريزي براي درس خواندن يا حتي باشگاه رفتن روتين با مفهوم دوستي برخورد كرد. مثلا بايد به خودت يادآوري كني كه هر هفته چهارشنبه عصر بايد به فلان دوستت زنگ بزني. مهاجرت ، بزرگسالي و ازدواج، اين روند را سخت تر مي كنند. تو حالا الك مي كنيء. تو تلاش مي كني و چون اجباري هم در كار نيست ، منتظر تلاش ديگران هم مي نشيني. خوبي مهاجرت اين است كه مي تواني به ته الكت نگاه كني و ببيني آن چند تا دانه هايي كه مانده اند چقدر گنده و ارزشمندند. 

راستش، من در ذهنم دوستي هايم را خيلي بالا و پايين مي كنم. بيشتر صبر مي كنم، كم تر بروز مي دهم. 

"ر" براي من آدمي است كه پارسال و اين تابستان از اين الك نيآمد بيرون. "ر" همان آدمي است كه سفارش هاي مرا از آن ور دنيا انجام مي دهد، و وقتي من نيستم كنار آدم هاي مهم زندگيم هست. "ر" از آن هاست كه وقتي خسته ترينم اول به او زنگ مي زنم. او از همان هاست كه تا فرودگاه هم مي آيد و مي رود فقط چون من تنها نباشم. "ر" همان كسي است كه نيمه هاي شب ٢١ سالگي پشت تلفن برايم اشك مي ريخت  و من هم هماني بودم كه نيمه هاي شب ماه ها بعدش خوشحالي هاي بزرگش را شنيدم. راستش من و "ر" براي رابطه ي هم واقعا تلاش مي كنيم. راستش "ر" براي من قدر كپشن هاي اينيستاگرامي و پست هايي آبكي در اوايل سالهاي جواني نيست. من و "ر" حالا يك دوستي پخته داريم و اين را مديون تلاش هايمان هستيم. اين پست از آن پست هاي آبكي نيست. شبيه هيچ كدام از آن كپشن هاي لوس و مسخره هم نه. من اين را مي نويسم، تا در سير زندگيم بدانم كه "ر" متعلق به گروه خلاء هايم نبود. كه "ر" يك دانه ي گنده ي واقعي در الك من است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تپسی کرج قالیشویی غرب مشهد مقالات و سخنرانی های دکتر بهیار سلیمانی اشعار علی میرزائی بهارم تو هستی برای فردا ✅ پایش وضعیت تجهیزات دوار David وبلاگ moon2 فراسوی خیال