در بی پول ترین و سخت ترین ماه های جوانیم، حسی دارم چونان غنی ترین آدمی که در روی این کره ی خاکی زیست می کند. نمی دانم شاید بعد از آن روزی که روی آب شور اقیانوس در سرما غلط خوردم- سرم را به سمت آسمان بلند کردم و دیدم که چقدر کوچکم. زیر لب فروغ وار می خواندم : روح من چون بادبان قایقی، در افق ها دور و پنهان می شود. شوری آب لب هایم را می بوسید و موج ها بستر ماوا گرفتنم می شد، شاید از همان روز که فکر کردم دیگر هر کاری را می توانم در زندگی انجام دهم، آن لبخند گنده روی لب هایم جا خوش کرده است.
ای آدم های کوچک!ای من کوچک! ای شیرین من وارم در داستان! چگونه به سادگی در این زمین زیبا و سبز، و ،از زخمی کوچک روی دست سرطانی استخوان سوز می گیرید و بعد تمام می شوید؟ دوباره فروغ از ظهیر الدوله و گورش بلند می شود و فریاد می زند: آه شاید عاشقانم نیمه شب ، گل به روی گور غمناکم نهند!
پارسال در همین ماه در دفترم نوشته بودم که شب است. ترس هایم را از فاصله بغل می کردم، تکرار می کردم: کی خوب می شوم؟ باید حرف هایی را بزنم. حرفهایم مانده اند، هنوز خوب نشده ام. یک روز گوشی را برمیدارم و تمام حرف هایم را تمام می کنم. جرعه ی آب سر نکشیده شده را - وسط زمانی که در حال خوب شدن بودم- ریخته شده بر روی زمین دیدم. دوباره خط خطی می کردم دفترم را : درد را باید به هنر تبدیل کرد. زخم را به خلاقیت. چونان خنجری تو را از خود بیرون می کشم. شاید زنده بمانم، شاید هم بمیرم. اما دیگر نمی توانم تو را در خود ادامه دهم. نمی توانم.
حالا اما می نویسم، در اکتبر ۲۰۱۹: ای اقیانوس آبی ! ای که به من زل زده ای! تو همه ی آن صحرای خشک را آباد کردی! ببین! شاخه های جوانیم، جوانه زده است.
امروز روی لبم یک لبخند گنده نقش بسته است، آغوشم را برای بغل کردن دیگران باز کرده ام. هیچ چیز ندارم، جز امید. و تخبرنا عيناك على الرحيل!
درباره این سایت